توی یک جنگل تن خیس کبود
یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو سرش
جنگل بزرگ خورشید رو پرش
تو هوای آفتابی روی درختا میپرید
تنشو به جنگل روشن خورشید میکشید
تا یه روز ابرای سنگین اومدن
دنیای قشنگشو بهم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد
ابرا موندند هوا آفتابی نشد
بس که خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید
یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگی شو توی جنگل جا گذاشت
رفت و رفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید
اما خورشید به تنش آتیش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم میدوزه
میره با اینکه میدونه میسوزه
من همون پرنده هستم که یه روز خورشیدو دید
اسم من یه قصه شد این قصه رو دنیا شنید
«اردلان سرفراز»
دوستی به من یک نهنگ هدیه داد
یک نهنگ غول پیکر نجیب
یک نهنگ مهربان سادهی نجیب
یک نهنگ را ولی کجا
میشود نگاه داشت
توی حوض و تنگ که
نمیشود نهنگ را گذاشت
هیچ جا نداشتم
آخرش نهنگ را
توی قلب خود گذاشتم
جا نبود
تنگ قلب کوچکم شکست
زیر رقص بالههای آن نهنگ مست
سالهاست
تنگ قلب من شکستهاست و این
یادگاری قشنگ دوست است
هیچ کس
باورش نمیشود ولی به جای قلب
توی سینهامنهنگ دوست است.
«عرفان نظرآهاری»
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانهی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
گفتم:چه کنم تا تو در این دام بیفتی
گفتا:چه کنم دام شما دانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصهی اسکندر و دارا
ده روزهی عمر این همه افسانه ندارد
«پژمان بختیاری»
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم تنهایی من گوش کنید
قصهی بیسروسامانی من گوش کنید
گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این سوز نگفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانهی رویی بودیم
بستهی سلسلهی سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزهزنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که گرفتار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سروبرگ من بیسروسامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته همین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست
نغمهی بلبل و فریاد زغن هر دو یکیست
این ندانست که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبهی مرغ خوشالحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آنکه بر جانم از او دمبهدم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفا داری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این نرود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
گرچه از خاطر «وحشی» هوس روی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
از دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی روی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
«وحشی بافقی»
من و آوای گرمت را شنودن بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود ولیکن شیوهی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن همه شببرخیالتدرگشودن
قرار عمر من بر کاستن بود تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت سخنگفتن غزلخواندن سرودن
من و شبهای غربت تا سحرگاه چو شمعی گریه کردن ناغنودن
چه خوش باشد غمدل باتو گفتن وز آن خوشتر امید باتو بودن