نویسندهی برجسته:
شب بود و خورشید به روشنی میدرخشید.پیرمردی جوان یکه و تنها همراه با خانوادهاش در سکوتی گوشخراش قدمزنان نشسته بود.
خیلی خوشحالم.دیروز فهمیدم خالهم میخواد نینی بیاره!
دوستان من لطفا دعا کنید۲تا نینی باشه!خوب؟ یکی دختر
یکی پسر.آخه هم دخترخالهم خواهر میخواد و هم پسرخالهم داداش میخواد.
من آن خانه را بالاخره ساختم٬همان خانهی شیروانیدار را.
همان جا که دوست داشتی٬ وسط آن جنگل سرسبز٬
لای آن همه بوتههای تمشک٬ نرسیده به آن رودخانهی
پیچدرپیچ که یک پل سفید فلزی روی موجهای زیرش تاب
میخورد٬همانجا که افق نارنجی پیداست.
بالاخره این کوبلن هم بافته شد.
بعد از اینکه دختر و پسر همدیگر را پسندیدند٬پسر به پدرش گفت:شما خانوادهی آنها را پسندیدید؟ پدر پاسخ داد: بله من خود دختر را هم پسندیدم.
ــ چه طور؟
ــ بعد از فوت مادرت٬ او میتواند جای خالی او را برایم پر کند.