کلاغ قصه٬ گرد سفر از خود تکاند.
هنوز آرام نگرفته بود که کودک به خواب رفت.
مادر گفت: قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید.
و کلاغ بر آوارگی خود گریست و پر کشید...
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا میشکند
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او دیدم غم است در میزند
ای دوستان بیوفا از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به من سر میزند
به عشق گفتم:تا تو رو دارم تنها نیستم.
منو تنها گذاشت و رفت...
به احساس گفتم:تا تو رو دارم تنها نیستم.
منو تنها گذاشت و رفت...
به وفا گفتم:تا تو رو دارم تنها نیستم.
منو تنها گذاشت و رفت...
ولی وقتی به تنهایی گفتم: تا تو رو دارم تنها نیستم٬
موند و هم دم و مونسم شد.