قطار در مسیر کوهستانی حرکت میکرد.
پسرک آرام آرام پوست موز را کند و موز را گاز زد...
قطار وارد تونل شد و همه جا تاریک شد.
موز را از دهانش دور کرد...
قطار از تونل خارج شد.
این اتفاق چند بار تکرار شد.
پسرک تا چند وقت فکر میکرد هر وقت به یک موز گاز بزند٬
شب میشود.
پینوکیو از کنار درختی می گذشت.جوجه ی پرندهای را دید که از درخت افتاده.با خود گفت چگونه او را به لانهاش برسانم؟
جوجه را به بینی چوبی اش بست و شروع کرد به دروغ گفتن.
آنقدر دروغ گفت تا جوجه به لانهاش رسید.
دروغی که مجبور بود بارها تکرارش کند این بود:
«من یک آدمک چوبی نیستم. من یک آدم واقعی ام.»
مجتبی گیوه چی