پینوکیو از کنار درختی می گذشت.جوجه ی پرندهای را دید که از درخت افتاده.با خود گفت چگونه او را به لانهاش برسانم؟
جوجه را به بینی چوبی اش بست و شروع کرد به دروغ گفتن.
آنقدر دروغ گفت تا جوجه به لانهاش رسید.
دروغی که مجبور بود بارها تکرارش کند این بود:
«من یک آدمک چوبی نیستم. من یک آدم واقعی ام.»
مجتبی گیوه چی
salam rafigh
ba arze pozesh natonestam tamame matalebetoo bekhonam
vali age dos dashti baham tabadole link konim
khabaram kon
طفلکی
خیلی قشنگ بود