من و آوای گرمت را شنودن بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود ولیکن شیوهی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن همه شببرخیالتدرگشودن
قرار عمر من بر کاستن بود تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت سخنگفتن غزلخواندن سرودن
من و شبهای غربت تا سحرگاه چو شمعی گریه کردن ناغنودن
چه خوش باشد غمدل باتو گفتن وز آن خوشتر امید باتو بودن