فرشته کوچولو

سلام. امیدوارم از وبم خوشتون بیاد. لطفا نظر فراموش نشود.

فرشته کوچولو

سلام. امیدوارم از وبم خوشتون بیاد. لطفا نظر فراموش نشود.

؟

 

من از بیگانگان دیگر ننالم 

                                   که با من هر چه کرد آن آشنا کرد 

 

 

 

***

 

کوله بارت بربند 

                        شاید این چند سحر فرصت آخر باشد 

که به مقصد برسیم 

                           بشناسیم خدا را و بفهمیم که یک عمر 

چه غافل بودیم. 

 

                                   می‌شود آسان رفت 

می‌شود کاری کرد که رضا باشد او را  

                                         ای سبکبال در این راه شگرف 

در دعای سحرت 

                      در مناجات خدایی شدنت 

                                                      هرگز از یاد مبر  

  منه جا مانده بسی محتاجم. 

 

 

رویا

با امیدی گرم و شادی بخش

 

با نگاهی مست و رویایی

 

دخترک افسانه می‌خواند

 

نیمه شب در کنج تنهایی

 

بی‌گمان روزی ز راهی‌ دور

 

 می‌رسد شهزاده‌ای مغرور

 

می‌خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر

 

ضربه‌ی سم ستور بادپیمایش

 

می‌درخشد شعله‌ی خورشید

 

بر  فراز تاج زیبایش

 

تار و پود جامه‌اش از زر

 

سینه‌اش پنهان به زیر رشته‌هایی از در و گوهر

 

می‌کشاند هر زمان همراه خود سویی

 

باد، پرهای کلاهش را

 

یا بر آن پیشانی روشن

 

حلقه‌ی موی سیاهش را

 

مردمان در گوش هم آهسته می‌گویند:

 

آه... او با این غرور و شوکت و نیرو

 

در جهان یکتاست

 

بی‌گمان شهزاده‌ای والاست.

 

دختران سر می‌کشند از پشت روزنها

 

گونه‌هاشان آتشین از شرم این دیدار

 

سینه‌ها لرزان و پر غوغا

 

در تپش از شوق یک پندار:

 

شاید او خواهان من باشد.

 

لیک گویی دیده‌ی شهزاده‌ی زیبا

 

دیده‌ی مشتاق آنان را نمی‌بیند

 

او از این گلزار عطرآگین

 

برگ سبزی هم نمی‌چیند

 

همچنان آرام و بی‌تشویش

 

می‌رود آرام به راه خویش

 

ضربه‌ی سم ستور بادپیمایش

 

مقصد او خانه‌ی دلدار زیبایش

 

مردمان از یکدگر آهسته می‌پرسند:

 

کیست پس این دختر خوشبخت؟

 

ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در

 

سوی در گویی ز شادی می‌گشایم پر

 

اوست... آری... اوست

 

آه ای شهزاده ای محبوب رویایی

 

نیمه شبها خواب می‌دیدم که می‌آیی

 

زیر لب چون کودکی آهسته می‌خند د

 

با نگاهی گرم و شوق‌آلود

 

بر نگاهم راه می‌بند د

 

ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی

 

ای نگاهت باده‌ای در جام مینایی

 

آه... بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله‌ی خوشرنگ صحرایی

 

ره بسی دور است

 

لیک در پایلن این راه قصر پر نور است.

 

می‌نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

 

می‌خزم در سایه‌ی آن سینه و آغوش

 

می‌شوم مدهوش.

 

باز هم آرام و بی‌تشویش

 

می‌خورد بر سنگ فرش کوچه‌های شهر

 

 ضربه‌ی سم ستور بادپیمایش

 

می‌درخشد شعله‌ی خورشید

 

بر فراز تاج زیبایش

 

می‌کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.

 

مردمان با دیده‌ی حیران

 

زیر لب آهسته می‌گویند:

 

دختر خوشبخت.

                                  

                            فروغ فرخزاد

داستانک ۵

کلاغ قصه٬ گرد سفر از خود تکاند. 

هنوز آرام نگرفته بود که کودک به خواب رفت. 

مادر گفت: قصه ما به سر رسید 

کلاغه به خونه‌ش نرسید. 

و کلاغ بر آوارگی خود گریست و پر کشید... 

 

غرور

غرورت رو به خاطر کسی که  

دوسش داری بشکن 

اما دل کسی رو که دوسش داری  

به خاطر غرورت نشکن