خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال ما خبر گردی
پشیمان میشوی از قصهی خلقت
از این بودن
از این بدعت
خداوندا
نمیدانی که انسان بودن و ماندن
در ایندنیاچه دشوار است
چه زجری میکشد آن کس که انسان است
و از احساس سرشار است.
توی یک جنگل تن خیس کبود
یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو سرش
جنگل بزرگ خورشید رو پرش
تو هوای آفتابی روی درختا میپرید
تنشو به جنگل روشن خورشید میکشید
تا یه روز ابرای سنگین اومدن
دنیای قشنگشو بهم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد
ابرا موندند هوا آفتابی نشد
بس که خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید
یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگی شو توی جنگل جا گذاشت
رفت و رفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید
اما خورشید به تنش آتیش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم میدوزه
میره با اینکه میدونه میسوزه
من همون پرنده هستم که یه روز خورشیدو دید
اسم من یه قصه شد این قصه رو دنیا شنید
«اردلان سرفراز»
دوستی به من یک نهنگ هدیه داد
یک نهنگ غول پیکر نجیب
یک نهنگ مهربان سادهی نجیب
یک نهنگ را ولی کجا
میشود نگاه داشت
توی حوض و تنگ که
نمیشود نهنگ را گذاشت
هیچ جا نداشتم
آخرش نهنگ را
توی قلب خود گذاشتم
جا نبود
تنگ قلب کوچکم شکست
زیر رقص بالههای آن نهنگ مست
سالهاست
تنگ قلب من شکستهاست و این
یادگاری قشنگ دوست است
هیچ کس
باورش نمیشود ولی به جای قلب
توی سینهامنهنگ دوست است.
«عرفان نظرآهاری»
انسان=خواب+خوراک+تفریح+کار
الاغ=خواب+خوراک
پس
انسان=الاغ+کار+تفریح
و بنابراین
انسان-تفریح=الاغ +کار
و به عبارت دیگر
انسانی که تفریح نداره=الاغیه که فقط کارمیکنه!!